عاشقت نبودم 1...........!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

داستان احمد و مینا...

نمیدونم داستانمو از کجا شرو کنم ، بزار از اول شروع کنم ، تا شما خوب متوجه داستانمون بشین ...

من دانشگاهی دور از شهرم  قبول شدم ...یک سال اونجا تحصیل کردم.....اما به علت مشکلات خانوادگی مجبور بودم بیام یه دانشگاهی نزدیک شهرم.....اومدم دانشگاه آزادی نزدیک شهرم .......من شدم ورودی 90 و اون بود ورودی 89 ....

من ورودی جدید بودم و چون  با بچه های کلاس زیاد آشنا نبودم ، به عنوان یه غریبه محسوب میشدم ......

من پسری بودم که همیشه سرم تو لاک خودم بود و زیاد با دخترها بور نمیخوردم ...اما از وقتی که این دانشگاه اومدم ،چون دخترهای کلاسمون  واقعا خوب بودن ، رفتارم عوض شده بود و با دخترها رفتار بهتری داشتم و و نسبت به قبل بیشتر باهاشون بودم.....هنوز چیزی بین مانبود .....مثل همکلاسیهای دیگه بودیم...در حد یه سلام علیک و احوالپرسی....من شاگرد زرنگ کلاس بودم و اون یه دانشجوی متوسط...یه دو ترم گذشت و من با خصوصیات اخلاقیش بیشتر آشنا شده بودم ، اونم همینطور ...

من از یه خانواده مذهبی بودم  و خیلی چادر و حجاب کامل  برام اهمیت داشت و داره  اما اون مانویی بود و موهاشم بیرون بود و خیلی کم آرایش میکرد و با بعضی از پسرای دیگه کلاسمون بگو بخند داشت.....با منم داشت....ولی من خوشم نمیومد که اون داره با پسرای دیگه بگوبخند میکنه....

اما جرات نکردم ازش شماره بگیرم ، چون اون با بقیقه دخترهای کلاس ما فرق داشت ....شنیده بودم ، به پسرایی که میخواستن باهاش دوست بشن باج نمیداد ، و اگه میخواستن شمارشو بگیرن ضایع شون میکرد وشمارشو نمیداد....

3 ترم گذشت ...... من حس میکردم که یه احساسی نسبت به اون دارم...و همیشه پنهان میکردم....من با خواهر بزرگترش هم کلاسی شدم.....نمیدونستم خواهرشه....خواهرش مث خودش بود...خیلی خوش اخلاق....من با خواهرش خیلی خوب بودم....خواهرش متاهل بود....ما همیشه پیش هم مینشستیم و بگو بخند میکردیم و رابطمون خیلی خوب بود .....شماره همو گرفتیم که  اگه مشکلی داریم همدیگرو کمک کنیم ......چندبار هم بهم اس دادیم و خبر همو گرفتیم ......ولی من تو این مدت فقط به مینا فک میکردم...نمیدونستم که اونم به من فک میکنه یا نه....یبار آبجیش شارژ نداشت و با یه خط دیگه بهم اس داد....من نمیدونستم خطه کیه....ولی خداخدا میکردم که خطه مینا باشه.... یروز تو دانشگه آبجیشو دیدم...بهش گفتم : اونروزی با خط خودت بهم اس ندادی ، پس اون خطه کی بود ؟

...گفت : خطه میناهه.......

داستان منو مینا ازینجا شرو شد ...چون من شمارشو گرفتم ...اونم شمارمو از خواهرش گرفته بود...

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت2:58توسط احمد | |